فهرست مطالب
من یک روانشناس بازنشسته بالینی و استاد روانشناسی هستم.
همچنین به عنوان یک پزشک نیروی هوایی، در جریان جنگ ویتنام خدمت کرده ام. من در کشورم خدمت نکردم، بلکه به عنوان پزشک در Andrews AFBدر اورژانس مرکز پزشکی مالکوم گراو خدمت کرده ام.
در آنجا، شاهد ترومای جسمی قابل توجهی بوده ام.
من در بسیاری از موارد شاهد مرگ بوده ام، برخی خشونت آمیز، برخی صلح آمیز و تمامی خشونت ها را به خاطر می آورم.
من همچنین موظف به کار موقت (TDY) در Blackland AFB بودم و با هواپیمای مستقر در ویتنام کار می کردم و با سندروم پس از ضایعه PTSD و اختلال سوء مصرف مواد (SUD) مواجه شدم.
به عنوان یک متخصص در امر مراقبت های بهداشتی رفتاری، به افرادی که دارای چندین ترومای روانی و اجتماعی بودند، از جمله کهنه سربازان ویتنام برخورده ام.
روانشناسی چیست؟ چگونه بهترین روانشناس را انتخاب کنیم؟
من به طور مستقیم شاهد ارواح جنگی نبوده ام. این ارواح جنگی کسانی هستند که بارها و بارها، توسط KIA یا توسط کسانی که همراهانشان کشته شده اند، بویژه همراهان غیرنظامی، تحت تعقیب قرار می گیرند.
بنابراین، آنها چیزی را تجربه می کنند که من به آن “اندوه فشرده شده” می گویم. باید بگویم که در طول جنگ، فضا و انرژی کمی برای غصه خوردن وجود دارد.
من کاملا با سرهنگ گروسمن موافقم که اکثر ما، دارای تمایل طبیعی برای نابودی دیگران نیستیم.
هیچ میزانی از آموزش های رزمی نمی تواند سربازان را برای واقعیت های جنگ و مبارزه آماده کند.
من جنگ را ابراز افراطی دیوانگی می بینم، حتی زمانی که بعضی جنگ ها ضروری به نظر می رسند و شرکت کنندگان آنها داوطلب هستند.
جنگ و مبارزه، ما را در سطح لیمبیک پژمرده می کند و این یک اتفاق حتمی است که من از آن به عنوان “جانور سیاه” یاد می کنم.
کهنه سربازانی که من آنها را درمان کرده ام و بسیاری از مشتریانم در BHC ، چیزهای زیادی درباره این جانور به من آموخته اند.
مطالبی که در ادامه آمده، نتیجه مشاهدات بالینی من است که من از آن بعنوان “ارواح سرگردان (Shooting Ghosts)” یاد می کنم.
زمانی که شروع به خواندن توضیحات صادقانه سربازان در مورد مواجهه مکرر با مرگ خشونت آمیز کردم، گاهی احساس می کردم که مجبور نیستم در ویتنام خدمت کنم.
من بعد از تحصیل در کالج و بلافاصله پس از فارغ التحصیلی، به نیروی هوایی پیوستم.
حقیقتا از تلاش هایی که در آن جا داشتم، دفاع نمی کنم.
هرگز احساس نکردم که این اختلاف، اجتماع ملی ما را فوری و فوتی تهدید می کند.
من پزشک شدم و بنابراین نمی خواستم کسی را بکشم و کسی نمی خواست مرا بکشد. من با برخی از پزشکانی که با کشتن مواجه شده بودند، کار کردم.
کشتن، برخلاف سوگند اخلاقی ما است: مافوق همه چیز، آسیبی نیست.
در رابطه با فصل اول باید بگویم که من مخالف این عقیده هستم که “کسانی که سوء رفتار دارند به جنگ می روند”. ما به چند دلیل به ارتش پیوستیم.
ارتش، سربازانی صادق می خواهد که با اهدافی متعالی نظیر خدمت به کشور و حفاظت از دیگران به جنگ می رونند.
گروه ها، از به هم پیوستن اشخاصی تشکیل می شوند که از همان ابتدای شکل گیری واستقرار، تحت آموزش های پیشرفته و سخت گیرانه قرار می گیرند.
بقای فردی، مستقیما وابسته به گروهی است که ما از آن بعنوان جوخه یاد می کنیم.
در واقع، سربازان به عنوان یک گروه که ما به آن “خشونت وابسته” می گوییم، متعهدانه به جنگ می روند و از جنگ برمی گردند.
سربازان از یکدیگر محافظت می کنند!
مخالفت من در فصل دوم با این مورد است که جنگ و روزنامه نگاری با یکدیگر ترکیب می شوند تا اطلاعاتی را در مورد خشونت و وحشت جنگ به ما ارائه دهند، در حالی که هزینه های عظیم را کسانی متحمل می شوند که مستقیما آنرا تجربه می کنند.
هیچ کدام از ما، “فارغ از ترس و شکست ناپذیر” نیستیم.
در حقیقت، تجربیات حرفه ای من به من اطمینان می دهند که زندگی در چنین زمان هایی بسیار گران و شکننده است، بنابراین ما به شدت نیاز داریم که آنرا حفظ کنیم! و اسلحه ها و دوربین ها، ابزارهای با ارزشی در این موقعیت های مربوطه هستند.
فصل سوم: کمین کردن
بالاخره دشمن یا می کشد، یا کشته می شود.
خشونت وابسته و دفاعی، رو به افزایش است. برخی سربازان، صدمات را پشت سر می گذارند و بعنوان عضوی از تیم به قرارگاه خود باز می گردند.
اما هیچ وقتی برای “تلفات روانی” وجود ندارد، گلوله واقعی حضور دارد! یک آر پی جی، آسیب مغزی را برای رهبر تیم ایجاد می کند.
بازگشت به قرارگاه “پزشکان نیروی هوایی” ، به کمک می آید.
همه زنده هستند، آیا حقیقت دارد؟ عارضه مغزی کاملا جدی است. نحوه جنگیدن، خروجی جنگ را تغییر نمی دهد، بلکه شرکت کنندگان در جنگ را تغییر می دهد.
فصل چهارم: پیاده روی مجروحان
مغز انسان، شامل حدود یک تریلیون سلول عصبی است و حدود یک دوم ژنوم ما، به شکل و عملکرد این ارگان اختصاص دارد.
به نظر می رسد بسیاری از آنها، قابل نجات هستند. در واقع، مغز به علت نوروپلاستی اش معروف است! من مطمئن نیستم که آیا خداوند ما را مجاز به تصمیم گیری برای شرکت در جنگ کرده است یا نه.
آسیب مغزی تروماتیک (TBI) ، نه فقط در درگیری های اخیر ما، بلکه در ویتنام نیز رخ داده است. شاید مغز، توجه بالینی بیشتری را طلب می کند.
ما می دانیم که این امر به افسردگی بالینی و PTSD مرتبط است. من با این نکته موافقم که مقابله مکرر و مبارزات، منجر به “خویشاوندی و وفاداری” می شود که بسیاری از ما هرگز از آن اطلاع نداشته ایم!
فصل پنجم: در میانه
مغز و تمام حواس انسانی، کلیه تجارب داخلی و خارجی ما را پردازش می کنند.
من به مغز، به عنوان “حسابدار اصلی” اشاره می کنم. بخش عمده ای از آنچه که ما پردازش می کنیم، تحت خودآگاهی ما اتفاق می افتد.
در حقیقت، حداقل هفت جریان آگاهی وجود دارد. برخی از آنها عمیقا تعبیه شده اند، که نشان می دهند ما بهتر از سایرین قادریم برای اطمینان از بقای خود، تجارب خاصی را به یاد می آوریم.
کسانی که در جنگ هستند، پس از چندین بار مواجهه با DB، تروما را تجربه می کنند. مساله، بازگشت به خانه و دور شدن از خط مقدم نیست. ما عموما با “زنگ خطر ترس” هایمان زاده می شویم.
این زنگ خطر، پاسخی نظیر مبارزه، فرار یا انجماد را به تهدید درک شده واقعی ایجاد می کند.
فرایندهای شناختی اولیه ما، در مورد تهدیدات مربوط به آسیب، از دست دادن و چالش است. نباید آنها را نادیده بگیریم!
حتی عکاسان و روزنامه نگاران نیز در برابر آسیب یا کشته شدن، ایمن نیستند! ایمنی از استرس و تروما، در واقع “توهم” است.
در طول نوجوانی، در مردان، یک افزایش احتمال شکست ناپذیری نشان داده می شود (احتمالا به دلیل تزریق قابل توجه تستوسترون).
“درمان جادویی” برای ترومای واقعی وجود ندارد. در واقع زندگی، مهم ترین چیز برای هر کسی است که زنده است و زندگی می کند.
فصل ششم: عوامل انسانی
نوع دیگر مرگ برای عضوی از جوخه رقم می خورد که در جنگ بسیار با تجربه است.
و او که توسط همسر و فرزندانش جان سالم به در برده است، توجه زیادی دریافت می کند.
آنچه او از دست داده، بیش از سایر سربازان است. در واقع مرگ، بعنوان “جانور تاریک” که دارای اشتهای زیادی برای “کشتن و سرشماری اشخاص” است، در اطرافش پرسه می زند.
اثرات TBI روی رهبر جوخه، به وضوح دیده می شود. هیچ جایگاهی برای آرامش و تمرکزش وجود ندارد.
این افراد، تبدیل به اهداف انسانی می شوند و روز به روز بیشتر از این واقعیت آگاه می شوند. مناظر، بوها و صداهای مرگ خشونت آمیز، عمیقا در ذهن جمعی این سربازان رخنه کرده است.
خانه برای آنها بسیار دور به نظر می رسد.
رهبر جوخه، نشان نظامی قلب بنفش را بدست می آورد. اما خودش احساس می کند که سزاوار چنین نشانی نیست. زیرا او و سربازانش زنده هستند.
فصل هفتم: از دست دادن اعضا و آسیب به جمجمه
یکی از عکاسان که به شدت مجروح شده، دچار اختلال انفجاری متناوب IED شده است.
بنابراین بسیار طبیعی است که از “محموله های آسیب دیده” که توسط هلی کوپترهای برون بری پزشکی MEDEVAC حمل می شوند، وحشت داشته باشد.
برخی از خبرنگاران عکاس به خاطر این سرنوشت احتمالی، از شغل خود استعفا می دهند.
این احساس در وجود سربازان در حال رشد است که آنها علی رغم تلاش خود، هرگز “قلب و ذهن” غیرنظامیان افغان را به دست نمی آورند.
برخی از خشونت ها و مرگ همراهان که این سربازان تجربه می کنند، روی پوست آنها – این بزرگترین ارگان حسی – اثر می گذارد.
آنها در هیج یک از مناطق جنگی، وقتی برای غصه خوردن ندارند! سرکوب ترومای به جا مانده از مناطق جنگی قبلی نیز، اثری ندارد! و عکاس خبری که با این جوخه اعزام شده، شروع به زیر سوال بردن موقعیت خود در رابطه با مواردی که مشاهده می کند نظیر یغماگری، خجالت زدگی و خیانت به کرامت انسانی می نماید.
فصل چهاردهم: پشت سر گذاشتن جنگ
جبهه خانه، در حال تخریب است. روابط بین فردی، آشفته می شوند.
حضور مکرر “جانور سیاه” که طبیعتا در چنین مواقعی خودنمایی می کند، عوارضی در پی دارد. تمام روان گردان های تجویز شده (کوکتل های شیمیایی)، تفاوت چندانی در وضعیت موجود ایجاد نخواهند کرد.
با وجود تلاش های اولویتی برای جلوگیری از خودکشی، این امر در میان سربازان مبارز رو به افزایش است.
فصل شانزدهم: انعکاس عراق
بمباران ماراتون بوستون، بار دیگر تصاویری از حادثه ۱۱ سپتامبر را از “DB” در خاک ایالات متحده زنده می کند.
بدیهی است که اکنون، ایمنی و امنیتی وجود ندارد! قابل درک است که قبرستان ها و سنگ های قبر، به عنوان محرک عمل می کنند.
برای سربازانی که به زندگی غیرنظامیان بازگشتند، ارتباط طبیعی بین فرهنگ نظامی و نقش غیرنظامی آنها وجود ندارد. پزشکان از این امر، به عنوان ناهماهنگی شناختی یاد می کنند که بسیار عمیق تر از فکر در وجود شخص نفوذ می کند!
اینکه آموزش پیشرفته مبارزه برای سربازان، واقعا آنها را برای کشتن دشمن مشخص آموزش می دهد، خیالی باطل است. ارتش مطمئنا آنها را برای کشتن غیرنظامیانی نظیر کودکان، زنان و سالمندان آماده نمی کند.
با این حال چنین امری، در جنگ واقعی رخ می دهد. برای مثال در طی جنگ ویتنام، تخمین زده شده است که غیر نظامینان بسیاری از هر دو طرف جنگ کشته شدند.
این تمایز، در جنون جنگ از بین می رود. با این حال، سربازان نظامی باید با این واقعیت روبرو شوند.
بر اساس روان درمانی های انجام گرفته روی سربازان جنگ ویتنام، مشاهده شده است که غم و تاسف آنها تقریبا غیر قابل تحمل بوده است! من از این وضعیت، با عنوان “مرگ روانی- اجتماعی” یاد می کنم.
ایروینگ گوفمن جامعه شناس به این موضوع به عنوان “ریاضت” اشاره دارد. کشتن افراد بی گناه، نشان دهنده خشونت وابسته یا دفاعی نیست. از نظر من، نتیجه نامطلوب این امر، مواجهه با “جانور سیاه” است.
نقطه نظرات و مشاهدات نهایی
اول از همه، از صمیم قلب از تمام کسانی که در حال حاضر در نیروهای مسلح خدمت می کنند، تشکر می کنم و قدردانی من به همه عزیزانی است که این سفر را با آنها داشتم.
می خواهم همه شما بدانید که در دیدگاه بالینی من، سربازان آنچه را مبتنی بر خشونت وابسته یا دفاعی است انجام می دهند، آنها شکارچی نیستند!
اما در مورد کسانی که انسان ها را به جنگ می فرستند، باید گفت که نیاز به بررسی دقیق تر از نقطه نظر آسیب های انسانی در رابطه با شرکا و اعضای خانواده شان است تا مشخص شود که چگونه به چنین اعمالی دست می زنند.
و این نتیجه مشاهدات بالینی من است که مشاوره / گروه درمانی می تواند در درمان کسانی که درگیر ارواح جنگ هستند، اثرگذار باشد.
گروه درمانی می تواند روی یک واحد – جوخه نظامی صورت گیرد. این امر، فرصتی بهتر را برای بهبود افرادی که در مواجهه مکرر با “جانور سیاه” هستند، فراهم می کند.