فهرست مطالب
قدرت «تقریباً»!!
از میان همه دلایلی که گلف را دوست دارم، یکی از مهمترینشان این است: گلف تنها فعالیتی است که هرکسی در آن رجز بخواند برعکس جواب میگیرد. هرگز کسی را پیدا نخواهید کرد که بگوید نتوانسته در بازی سافتبال یک امتیاز ضربه بگیرد یا یک ارائه مهم در محل کار را خراب کرده باشد یا استیکش زیاد پختهشده و سوخته باشد.
۳۰ سال شده و هنوز میتوانم خنده خفه پشت سرم را بشنوم، وقتی دبیرستانی بودم و با اولین پوکه شاتگان سوت زدم. اوه، من فکر میکنم ضربات خیلی خوبی داشتهام، اما داستان زندگی گلفبازی هرکس داستان ناکامیای است که در اثر ضرباتی گهگاه خوب که اتفاق میافتد، تحریکمان میکند که دوباره بخواهیم به مسیر خود ادامه دهیم.
داستانی که پارسال آن را فروختم من را واداشت تا به عهدم وفا کنم و کل تابستان را در تلاش بودم تا یک توپ را درون سوراخ بیندازم. سردبیر گلفرز جورنال و من ددلاینی ۳ ماهه تعیین کردیم و من از یک روز جمعه داغ شروع کردم و ۳ دوره مشابه را در نزدیکی خانهام بارها و بارها بازی کردم.
من آن را به عنوان فرصتی برای یادگیری استقامت در نظر گرفتم. فکر کردم که با تلاش برای یک کار تقریباً غیرممکن و بارها شکست خوردن، درباره ارزش استقامت میآموزم.
یاد میگیرم علیرغم ناامیدیها ادامه دهم. محکم بودن را یاد میگیرم.
در ۳۲ بار دوره گلف و بیش از ۱۵۰۰ تلاش برای انداختن توپ در سوراخ، همهچیز را درباره استقامت یاد گرفتم –صادقانه بگویم، شاید بیشتر از آن چیزی که برایم اهمیت داشت.
اما چیزی به همان اندازه مهم را نیز آموختم –ارزش «تقریباً» را.
سعی کردم پرتابهای بد را فراموش کنم و سعی کردم برای رسیدن به پرتابهای خوب تلاش کنم.
به همین خاطر، قرار است امتیازآوری «تقریباً» را به معنای یک امتیاز کامل –توپ در سوراخ- در دو روش تعریف کنم. اول توپی است که در ۶۰ سانتیمتری سوراخ قرار میگیرد.
راهنمای جامع و کامل دانلود جدیدترین کتاب های گویا و صوتی، مقالات و فیلم های آموزشی روز دنیا در اپلیکیشن ذهن
از میان ۱۵۸۹ پرتاب توپ، فقط ۴ تای آن وارد سوراخ شد. (همچنین ۷۹۹ ضربه روی فضای سبز زدم، ۲۹۹ ضربه در ۶ متری و ۲۶ ضربه در ۱۵۲ سانتیمتری). دومین تعریف «تقریباً» ضربهای است که وقتی توپ در مسیر است، حتی به اندازه کسری از ثانیه این احتمال را بدهید که توپ وارد سوراخ میشود، حتی اگر در نهایت جایی در نزدیکی آن هم قرار نگیرد.
من کلی از این ضربهها داشتهام، بدون در نظر گرفتن آنهایی که از فضای سبز بیرون افتاده چرا که حتی اگر به سمت هدف بود، هرگز شانس اینکه وارد سوراخ شود وجود نداشت.
در یک صبح زیبا، در ضربه شماره ۱۲۷۰ یا چیزی در همان نزدیکیها، بهترین ضربهای که میتوانست یک «دارد وارد سوراخ میشود» در تمام تلاشهایی که کردهام داشته باشد را انجام دادم.
افسوس وارد سوراخ نشد یا حتی دور سوراخ نچرخید.
من یک متر نواری در کیف گلف خود دارم تا ابعاد نزدیک سوراخ را ثبت کنم درنتیجه اندازهگیریهایی که در ادامه آمدهاند بسیار دقیق هستند: توپ در فاصله ۳۸ سانتیمتری سوراخ قرار گرفت. خط روی چمن نشان میداد که تنها ۱۰ سانتیمتر کم آورده است.
خدای من! نمیدانستم باید گریه کنم یا بخندم، دستانم را مشت کنم یا عربده بزنم.
اگر خدای باستانی گلف چنین اتفاقی را به عنوان نتیجه در هر موقعیت دیگری به من پیشنهاد میداد آن را میپذیرفتم.
اما هدف من این نبود که تقریباً در سوراخ بیندازمش درواقع باید توپ واقعاً وارد سوراخ شود.
آن پرتاب درست به همان اندازه یک شکست به حساب میآمد که میخواستم یک توپ را در آب فرو کنم یا درون چوب سوت بزنم یا توپی را به بیرون از زمین پرتاب کنم.
نه که هیچکدام از این کارها را نکرده باشم (قطعاً کردهام) (صدها بار).
همسرم را صدا زدم و توضیح دادم که توپ را چقدر نزدیک پرتاب کردم. او پرسید که آیا از اینکه کمی مانده بود توپ را به سوراخ بیندازم خوشحال شدهام یا ناامید؟ من جواب دادم بله.
دانلود انواع کتاب های صوتی ایرانی و خارجی از اپلیکیشن ذهن
در هر بار تلاش بیشتر برای انداختن توپ در سوراخ، هرچه بیشتر نزدیک سوراخ انداختم، بیشتر آن دو احساس –خوشحالی و ناامیدی- با یکدیگر ترکیب شدند و به یک نیروی پیشراننده تبدیل شدند.
انداختن توپ در سوراخ هدفی غیرقابلدسترس و احمقانه بود… اما من برای رسیدن به این هدف مصمم بودم. به خودم میگفتم قرار است توپی را درون سوراخ بیندازم حتی اگر هیچ دلیلی جز توجیه خوشحالی و کنار گذاشتن آن ناامیدی نداشته باشم.
کمی کلهشقی هم در این کارم بود اما دوست دارم فکر کنم کلهشقی امیدوارانهای بوده است.
آیا دلیل این امیدواری را گفتهام؟ نه.
من توپهای سرگردان زیادی را از سه استند متحرک نوری متفاوت پرت کردهام که هیچکدامشان را به دلایلی منطقی حساب نکردهام.
شمار تعداد توپهایی که در زمین شنی یا در آب و خارج از فضای بازی انداختهام را به خاطر نمیآورم.
حتی بدتر از شواهد روایی شکستهایم، مدارک آماری دیگران مطرح بود.
فیلسوف اخلاق بزرگی به نام هان سولو گفته «هرگز با من درباره شانس صحبت نکنید». اما بههرحال من دنبالشان بودهام: شانس متوسط ورود یک توپ در سوراخ ۱ در ۱۲۵۰۰ ضربه است.
با این حال، هر بار نزدیکش پرتاب کردهام، باورم کمی بیشتر شد که میتوانم بر آن شانس غلبه کنم.
بله خوب بود، نه بد بود و حد وسط نداشت. اکنون می دانم که کاملاً اشتباه میکردم.
نههای خوبی وجود دارند که میخواهم آنها را «تقریباً» بنامم.
(همچنین بلههای بدی وجود دارند که آن داستان دیگری است).
قدرت «تقریباً» نیرویی پیشبرنده در حرفه انفرادی من بوده است، چه در دورههای گلف، چه در دفتر و چه هر جای دیگری.
من توجه بیشتری را به «تقریباً»ها و آن چیزی که در ادامه به خاطر داستانی در این مجله آورده میشود، معطوف کردم.
اولین داستانی که برای سردبیران یکی از مجله ها ارائه کردم، مشخصات ماتادوری حرفهای به نام جی.بی. مانی بود. داستان را از این جهت نگفتم چون وی یک ماتادور بود، به خاطر درسهایی که میتوانستیم از سختکوشی او بگیریم، گفتم.
پیش از ارائه این داستان به یکی از مجله ها من «تقریباً» آن را برای چند رسانه خبری دیگر نیز مطرح کرده بودم. سردبیرها از آن استقبال کردند، اما نمیتوانستم کسی را قانع کنم که فراتر از استقبال بروند «ما روی داستانهایی درباره ماتادورها کار نمیکنیم».
من به تلاشم برای فروش آن داستان ادامه دادم، و دلیل اینکه تسلیم نشدم، به خاطر آن نههای مثبت بود. از اولین ارائه این داستان تا فروشش بیشتر از ۷ ماه طول کشید و برای من یک ابد بود.
درنهایت سردبیرهای بینظیر اینجا موافقت کردند و اجازه دادند تا داستانم را بنویسم.
اگر همه نتیجه کارم همان یک داستان بود، درس بسیار مهمی در دیدن نههای انگیزشی بود به این معنا که باید ادامه داد. اما اکنون بیشتر از یک داستان نوشتهام.
اکنون ۵ داستان به این مجله فروختهام و به خاطر ارتباطاتی که با سردبیران یکی از مجله ها که سردبیران دیگر را میشناسند، پیدا کردهام و قراردادهایی نوشتم که من را به ایتالیا، آلمان، اتریش، اورگن، کلرادو، مونتانا، آلاسکا، آیداهو و تگزاس فرستادهاند.
در کنار هم، این داستانها حقوق نصف یک سالم را پوشش دادند و آن سفرها به معنای واقعی کلمه زندگیام را تغییر دادند. اگر بعد از «تقریباً» فروش داستان ماتادور، به این کار ادامه نداده بودم، هیچکدام از این اتفاقات رخ نمیداد.
اکنون، آن الگو را همهجا میبینیم. زمان و تکرار و قدرت «تقریباً» منجر به فروختن داستانهای بیشتر، ایجاد روابط جدید و بیشتر پول درآوردن شد.
همچنین: توانستم ماهیهای بیشتری بگیرم.
ابرهای تیره پدیدار شدند وقتی در داگوود کنیون در جنوب غربی میزوری میان جریان ماهیهای قزلآلا قرار گرفتم.
قرار بود همه بعدازظهر را ماهیگیری کنم. به نظر میرسید باران شدید قرار است زود تمام شود و من هم مشتاق بودم تا حدی که بتوانم پیش از اینکه سیل جاری شود، ماهی بگیرم.
به طعمهای که زیر سطح آب انداخته بودم، نگاه کردم.
ماهی کوچکی را دیدم که آن را دنبال میکرد. او را دیدم که تقریباً آن را گاز میگرفت و سپس دیدم که مسیرش را عوض کرد و رفت.
ناامیدانه به راهنمایم نگاه کردم، مرد مهربانی به نام جیم و از او توضیح خواستم. او چیزی نداشت که بگوید، حداقل توضیحی که من مایل باشم بشنوم، نداشت.
گاهیاوقات ماهیها طعمه را میگیرند و گاهی نه. جیم گفت «این موضوع مرا عصبی میکند».
بیخیال گرفتن آن ماهی خاص شدم و به سمت راستم چرخیدم به امید اینکه ماهیای پیدا کنم که فریب بخورد. جیم طعمه مرا عوض کرد.
قلاب را بلند انداختم و چیزی بزرگتر حس کردم. قلاب را کشیدم و گیر کرد سپس شروع به چرخاندن نخ کردم. ماهی را تا نزدیکی ساحل کشاندم. جیم با یک تور کنارم آمد.
نوک قلاب را بلند کردم تا ماهی از آب بیرون بیاید. به طرف راستم چرخاندم و یک ماهی قزلآلای رنگینکمانی به بزرگی یک بچه کوچک را درون تور جیم انداختم.
از او برای کمک به من در تغییر «تقریباً» ماهی گرفتن به واقعاً ماهی گرفتن تشکر کردم. بعد از آن چند ماهی دیگر نیز گرفتم. باران خیلی زود شروع شد و به سرعت به طرف پناهگاه رفتیم.
خوشحال بودم که پناهگاه بسته نبود.
من معتقدم تنها یک احمق ممکن است فکر کند هدف من از ماهیگیری این است که ماهی بگیرم.
بلکه واقعاً از ماهی گرفتن خوشم میآید.
همانطور که به طرف کلبهای که در آن مستقر بودیم میرفتیم بیشتر به ماهیای فکر کردم که نگرفتم تا آن یکی که گرفتم چرا که بدون آن تقریباً ممکن بود هیچوقت موقعیت خود را تغییر ندهم و آن ماهی از دست رفته را به یک ماهی بزرگ تبدیل نکنم.
چیزی که در کل این داستان وجود دارد قدرت «تقریباً» و چگونگی اینکه چیزی که خیلی نزدیک از دست رفته میتواند به یک موفقیت تبدیل شود را نشان میدهد.
بیشتر فعالیت من در حوزه کسبوکار است و بیشتر آن برای سردبیرانی که دوستانم هستند.
فلسفه من این است: من بیشتر ترجیح میدهم یک ایده شایسته و یک دوست داشته باشم که آن را برایش ارائه بدهم تا یک ایده ناب و یک غریبه که بخواهم سراغش بروم.
من فکر کردم سوراخ بازی گلف من در ارتباط با یک ایده بین یک ایده شایسته و ناب باشد. اوه، چه کسی را دارم گول میزنم؟ من فکر کردم ایده نابی است که داستانی قانعکننده بگویم به هر قیمتی که میخواهد باشد: اگر یک توپ را در سوراخ نینداختم، داستانی درباره شکست دارم که بیشتر از موفقیت جذابیت دارد.
زندگی همیشه آن طوری که ما انتظار داریم پیش نمیرود.
پایانهای غمانگیز، خاطرهانگیز، قابل همدردی، واقعی و حتی خوشایند هستند. من رؤیای داستانی درباره شکست خوردن در سر داشتم.
از طرف دیگر، اگر توپ را به سوراخ میانداختم، هم داستانی درباره موفقیت با پایان خوش داشتم و هم یک توپ در سوراخ. من رؤیای داستانی خوشایند درباره استقامت برای رسیدن به هدف در سر داشتم.
مایلم فکر کنم دوستانم میدانند میتوانستم هر کدام از آن داستانها را به آنها بدهم. اما شک داشتم میتوانم غریبهها را قانع کنم تا به من اعتماد کنند و قراردادهایی اینچنینی با من ببندند.
اول آن را به مشتری مجله خودم با تیراژ بالا فرستادم که سردبیر موردعلاقهام را استخدام کرده که اکنون دوست خوبی است.
پاسخ او این بود: «اگر من مجله خودم را داشتم؟ حتماً. مطمئن بودم داستانی بسیار تأملبرانگیز و سرگرمکننده میشد. برای این مجله؟ فکر نمیکنم.»
سپس سراغ دوست دیگری رفتم، این بار در یک مجله گلف. او ایده من را دوست داشت ولی به دلایل مالی نمیتوانست آن را بخرد.
این همان نههایی است که یک فرد میتواند آن را به چیز بهتری تبدیل کند، اگر مصمم باشد.
علیرغم آن شانسهای از دست رفته، تلاش کردم تا داستانم را بفروشم. سردبیر اخبار ورزشی، کارفرمای سابقم، ایدهام را دوست داشت اما خیلی از اینکه بتوانند داستانهای آزادانه نوشتهشده را در اخبارشان بگنجانند، فاصله داشتند.
اسپرتز ایلاستریتد داستانم را رد کرد. ایمیلهایی که یک هفته بعدش دادم هم به جایی نرسید.
این موضوع برایم ۴ نه به همراه داشت.
قانون سریع و سختی درباره تعداد نههایی که باید برای یک ایده تحمل کنم تا بتوانم تسلیمش بشوم ندارم اما ۴ نه داشت واقعاً فشار میآورد.
با این حال، آن ۳ «تقریباً» باعث میشدند بخواهم ادامه دهم لذا از منطقه آرامش خود خارج شدم و سراغ سردبیر گلفرز ژورنال رفتم. او آن روز پاسخ من را «داستانت فوقالعاده است.» داد و چند هفته بعد قراری گذاشتیم.
آن داستان به یکی از ۱۲ داستانی تبدیل شد که در سال ۲۰۱۸ بر اساس ایدهای که به سردبیران دادم، نوشته شد.
(داستانهای دیگری نوشتم که این بار سردبیران سراغ من آمدند). از آن ۱۲ تا، ۶ تایشان توسط دیگر نشریهها رد شد اما در هر مورد، پاسخهای نه انگیزهبخش بودند.
آن مجلات درست مثل آن ماهی که طعمه من را نادیده گرفت، یک «تقریباً» بودند. من بیخیال آنها شدم و به سراغ چیزهای دیگری رفتم.
اما همیشه اینطور جواب نمیدهد. فهرست ایده داستان فروش نرفته من صبحانه سگی است از ارائههای بیسروته و ایدههای خام و برخی ایدههایی که هیچوقت فروش نرفتند.
احتمالاً روی برخی از آنها، پیش از اینکه بیخیال شوم خیلی پافشاری کردم و برخی دیگر را خیلی زود رها کردم. وقتی دوباره به ماهیگیری رفتم، یاد گرفتم چه وقت بیخیال شوم و چه وقت ادامه دهم این بار در دریاچه تیبل راک با تری «بیگشو» اسکراگینز، مردی چاق از افراد حرفهای در ماهیگیری.
صبح زود به آب زدیم و وارد قایق اسکراگینز شدیم.
بالای دریاچه مستقر شدیم. باد به صورتم میخورد و کلاهم را از روی سرم برداشت؛ و تقریباً هیچوقت پیدا نمیشد اگر آن را با یک بند دور گردنم نبسته بودم. اسپری روی پوستم پاشیده شد و توقف کردیم و به آن قاهقاه خندیدیم.
از او پرسیدم اصلاً او پیر میشود و او هم با گفتن بله من را شگفتزده کرد.
سپس متوجه پوستش شدم که همچون چرم چکمه بود. قایقسواری صبح زود بسیار سرگرمکننده است. فوقالعاده بینظیر است.
قلابهایمان را در آب انداختیم و درباره ماهیگیری صحبت کردیم. منظورم این است که درباره زندگی حرف زدیم –امیالی که به آنها رسیدیم و نرسیدیم، امیدهایی که داشتیم و آنهایی که از بین رفتند، رؤیاهایی که به حقیقت پیوستند و آنهایی که هرگز واقعی نشدند.
دلم میخواهد از آنها نیز برایتان بگویم اما گزارشم از صحبتم با اسکراگینز کمی قلمبه سلمبه به نظر میرسد چرا که ماهیگیری زبان خودش را دارد که درآوردن اصواتی تقلیدی برای گرفتن طعمه توسط ماهی است: بونک، تونک، ونک، سونک، چشمک زدن، چشمک زدن، واهوگو و غیره.
زبانشناس نیستم اما حدس من این است که کلمات بسیاری برای برخورد ماهی با طعمه وجود دارد چرا که این تنها اتفاق مهم در ماهیگیری است.
این تبدیل تقریباً ماهیگیری به ماهیگیری را نشان میدهد.
اما آنجا پر بود از بونکینگ، تونکینگ، ونکینگ و غیره. آن روز ادامه داشت و من میخواستم چرایی آن را بدانم.
به خاطر کمبود ماهی نبود.
به رادار روی قایق اسکراگینز نگاه کردم و من را به یاد دیوار اتاق غذاخوریام انداخت وقتی دختر کوچکم سیبزمینی را روی آن میپاشید.
نقطههای روشن همهجای آن بود. آن نقطهها ماهیهایی که درست زیر ما بودند را نشان میداد.
آن ماهیها «تقریباً»های من بودند. همه کاری که باید میکردیم این بود که «تقریباً» را به ماهیگیری تبدیل کنیم و ماهی را راضی کنیم که طعمه را بخورد.
فهمیدم اگر کسی قادر باشد این کار را بکند، اسکراگینز است.
او بسیار خلاق است و وقتی صحبت از طراحی طعمه باشد دانشمندی دیوانه میشود.
او استفاده از یک گلوله برای اینجا سوراخ، اپوکسی برای ایجاد وزن و سوزن زیرپوستی برای شلیک به کسی که میداند چه کار میکند را برایم توضیح داد.
با آن کارها، حالا فقط مسئله زمان بود، به این فکر کردم کاش ماهیها پیش از اینکه زیر قایق بروند به ما میپیوستند.
شروع کردم از اسکراگینز درباره اینکه چقدر صبر میکند تا تسلیم شود یا جایش را عوض کند پرسیدم و پیش از اینکه سؤالم را تمام کنم مشغول دور شدن بودیم.
«اگر آنها را نگیرید و درست نگیرید، بهتر است به مسیر ادامه دهید تا به جای بهتری برسید.» این چیزی بود که اسکراگینز میگفت. «شما نمیتوانید صبور باشید.»
قدرت تقریباً؟ پوف! او برای پول ماهی میگیرد.
ماهی نباشد پولی هم نیست پس زیاد صبر نمیکند.
سخت میشود با نتایج کارش بحث کرد: او ۱.۸ میلیون دلار درآورده است، ۵ مسابقه را برده و ماهیگیر جهان موفقی است که میداند چه وقتی باید ماهی بگیرد و چه وقتی باید طعمه را رها کند.
زود فهمیدم من هم وقتی برای عقد قرارداد میروم باید چنین کاری انجام دهم.
نقطه بعدی که رفتیم بهتر نبود، حتی نقطه بعد از آن هم خوب نبود یا حتی بعد از آن.
بعد از یک ساعت، طعمهای نداشتم و حتی رادار نشان داد که ما دوباره بالای یک تن ماهی نشستهایم.
ناامید شده بودم و فکر میکنم اسکراگینز متوجه شده بود چرا که ماهیگیری خود را رها کرد و مرا دید که قلابم را جمع میکنم.
او به من گفت «آرام باش. کمی صبر کن.»
شاید اشتباه من بود، اما اهمیت ندادم چرا که درنهایت یک «تقریباً» داشتم و میدانستم با کمک اسکراگینز یک «تقریباً» به گرفتن یک ماهی منجر میشود.
در تلاش بعدیام، دوباره همان کاری که اسکراگینز به من آموخته بود را انجام دادم و توئینک، بلینک، واهوگو. خیلی زود در کنار اسکراگینز لبخند به لب ایستاده بودم و باسی بزرگ دستم بود و نیازی به تلاش برای قانع کردنتان ندارم چرا که تصویر آن را در همین صفحه میتوانید ببینید.
در کمتر از چند دقیقه با اسکراگینز، از هیچ به «تقریباً» و سپس به بیرون کشیدن بزرگترین ماهی زندگیام رسیدیم.
همه چیزی که نیاز بود یک جابجایی کوچک برای فراخواندن قدرت «تقریباً» بود.
درست همانطور که من در فروختن داستانهایم این تجربه را کسب کردم.
آیا قدرت تقریباً میتوانست چنین نتایجی را در گلف برایم رقم بزند؟
چند روز بعدازاینکه توپ در فاصله ۱۰ سانتیمتری چپ سوراخ قرار گرفت و ۳۸ سانتیمتر پشت آن متوقف شد، برای سی و دومین بار به دوره گلف بازگشتم.
۱۰ یا همین حدود پرتاب انجام دادم و سراغ ۱۰ تای بعدی رفتم. بعد از یک ساعت، ۲۲ بار در فضای سبز پرتاب کردم که از این میان ۷ بار آن در ۳۸ سانتیمتری سوراخ قرار گرفت اما نه خیلی نزدیک به آن.
روی جایگاه مربوط به سوراخ شماره ۱۱ ایستادم که لیست امتیازات در ۱ کیلومتری آن در وضعیت اتوماتیک قرار داشت: به توپ ضربه زدم، توپ بعدی را گذاشتم.
ضربه زدم. توپ بعدی را گذاشتم. تا وقتی سی و پنجمین توپ آن روز خود را پرت کنم، انتظار زیادی نداشتم. توپ بعدی خود را پرت کردم ۴۵ متر هم در هوا پرواز نکرد.
رقتانگیز بود.
در دور بعدی، بهطورکلی پرتاب ۱۵۸۹ام، توپ آهنی را دوباره پرتاب کردم. این بار توپ پرتاب و مستقیم وارد سوراخ شد.
وارد سوراخ شد… از کل فضای سبز گذشت و افتاد درست وسط سوراخ.
آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی زمان اینکه بخواهم از اینکه دارد وارد سوراخ میشود، هیجانزده شوم را هم نداشتم.
در یک لحظه از همه آن «تقریباً»ها نتیجه گرفتم. انگیزهای که آنها در من ایجاد کردند به ثمر نشست و ناامیدی از من دور شد. کلاب خود را به آسمان انداختم و درست مثل دیوانهها فریاد زدم.
کلاب خود را روی زمین انداختم و سوار بر ماشین گلف به سمت فضای سبز رفتم و به طرف سوراخ دویدم و درون آن را نگاه کردم که مطمئن شوم توپ وارد آن شده است. آنجا بود.
من «تقریباً» نمیتوانستم باور کنم چنین اتفاقی افتاده است.