خلاصه کتاب مسخ

خلاصه کتاب مسخ

فهرست مطالب

تا به حال به این فکر کرده‌اید که اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تبدیل به موجودی غیر از انسان شده‌اید، چه اتفاقی برایتان رخ خواهد داد؟ خانواده و دوستان‌تان چگونه واکنش نشان خواهند داد؟

آیا چنین اتفاقی برایتان خوب و رهایی‌بخش خواهد بود یا شما را دچار بحران می‌کند؟

رخ دادن چنین اتفاقی در دنیای واقعی عملا غیر ممکن است. اما در دنیای داستان‌ها می‌توانید پاسخ این سوالات را پیدا کنید. کتاب مسخ نوشته یکی از برترین نویسندگان قرن بیستم، یعنی کافکا به همین موضوع می‌پردازد.

برای آشنایی بیشتر با این کتاب با این خلاصه کتاب همراه شوید.

شناسنامه کتاب مسخ

  • عنوان اصلی : The Metamorphosis
  • نویسنده:  فرانتس کافکا
  • کشور: آلمان
  • سال انتشار: ۱۹۱۵
  • ژانر: رمان تخلیلی، کلاسیک 
  • مناسب برایهمه افراد 
  • امتیاز کتاب: ۳.۸۴ از ۵ (بر اساس وبسایتgoodreads.com‏)

معرفی کتاب

مسخ داستان کوتاهی است که گاهی اوقات به عنوان رمان درنظر گرفته می‌شود، توسط نویسنده آلمانی زبان متولد چک، فرانتس کافکا نوشته شده است.

رمان مسخ، معروف‌ترین اثر کوتاه‌ این نویسنده است که بسیار مورد تحسین قرار گرفته است. این رمان سوررئالیستی کافکا، ابتدا در سال ۱۹۱۵ به آلمانی منتشر شد و اولین ترجمه انگلیسی آن در سال ۱۹۳۳ منتشر شد. جمله آغازین مسخ به یکی از مشهورترین جمله‌ها در ادبیات غرب تبدیل شده است.

دوره زمانی که مسخ در آن رخ می‌دهد به صراحت مشخص نشده است، اما اشاره به کالسکه نشان می‌دهد که داستان قبل از اوایل قرن بیستم اتفاق می‌افتد. کل داستان سه قسمت است که به استثنا صحنه پایانی، در آپارتمان سامسا اتفاق می‌افتد، جایی که قهرمان داستان، گرگور با والدینش و خواهر ۱۷ ساله‌اش، گریت زندگی می‌کند.

داستان به صورت روایت سوم شخص محدود بر افکار و احساسات گرگور، به عنوان یک فروشنده دوره‌گرد تنها تمرکز دارد.

کافکا در مسخ، مضامین بیگانگی و پوچی را برای انتقال روایت‌هایی درباره قهرمان‌های منزوی و مضطرب ترکیب می‌کند.

داستان کافکا بین چیزهای خارق‌العاده و معمولی، خنده‌دار و هولناک، جهانی و شخصی حرکت می‌کند و به همه ما یادآوری می‌کند که حشره های موذی‌ درونی خود را در آغوش بگیریم. زیرا هم سلامت عقل ما و هم بقای تمدن بشری ممکن است به این بستگی داشته باشد.

تبدیل گرگور به حشره در خلاصه کتاب مسخ

خلاصه کتاب مسخ

یک روز صبح، هنگامی‌ که گرگور سامسا از خواب بیدار می‌شود، متوجه می‌شود که به یک “جانور موذی هیولا مانند” تبدیل شده است. او به اطراف اتاقش که به نظر عادی می‌رسد نگاه می‌کند و تصمیم می‌گیرد دوباره بخوابد تا اتفاقی که افتاده را فراموش کند.

سعی می‌کند غلت بزند، اما متوجه می‌شود که به دلیل بدن جدیدش نمی‌تواند، سپس سعی می‌کند شکمش را بخاراند، اما وقتی پاهای جدیدش را می‌بیند، احساس انزجار می‌کند.

اگرچه کمی درگیر شرایط جدیدش می‌شود، اما به سرعت افکار خود را به کار و نیاز به تأمین معاش والدینش و خواهرش معطوف می‌کند. همچنین به این فکر می‌کند که چقدر از کارش که فروشندگی دوره‌گرد است، متنفر است و اگر والدین و خواهرش اینقدر به درآمدش وابسته نبودند، کار را ترک می‌کرد.

بعد از آن متوجه می‌شود که برای رفتن به سر کار دیر کرده است و قطاری که باید با آن می‌رفته را ازدست داده است. مشغول فکر کردن به کارش است که مادرش صدایش می‌کند.

وقتی سعی می‌کند جواب مادرش را بدهد، متوجه می‌شود که صدایش در نتیجه تبدیل شدن به یک حشره تغییر کرده است. خانواده‌اش مشکوک می‌شوند که شاید بیمار شده است، بنابراین از او می‌خواهند که در را باز کند ولی او از روی عادت در را قفل کرده است. سعی می‌کند از رختخواب بلند شود، اما به خاطر بدن جدیدش نمی‌تواند.

در همین حین زنگ در به صدا در می‌آید. مدیری که گرگور برای او کار می‌کند به طور ناگهانی به خانه آن‌ها آمده است تا ببیند چرا گرگور دیر کرده است.

سرانجام گرگور خود را روی زمین تکان می‌دهد و فریاد می‌زند که در را باز خواهد کرد.

مدیر دفتر از پشت در، به گرگور درمورد عواقب از دست دادن کارش هشدار می‌دهد و اشاره می‌کند که اخیرا کارش رضایت‌بخش نبوده است. گرگور اعتراض می‌کند و به مدیر دفتر می‌گوید که به زودی سرکارش حاضر خواهد شد.

اما نه خانواده‌اش و نه مدیر نمی‌توانند حرف‌های گرگور را بفهمند. مشکوک می‌شوند که شاید مشکلی جدی برای او به وجود آمده است. در آن حین گرگور موفق می‌شود قفل در را به سختی با دهانش باز کند، زیرا دست ندارد. تا بتواند از مدیرش برای دیر رفتن عذرخواهی کند.

مدیر دفتر که از ظاهر گرگور وحشت زده شده بود، از آپارتمان به بیرون فرار می‌کند. گرگور سعی می‌کند با مدیر فراری تماس بگیرد، اما پدرش او را با یک چوب و روزنامه‌ به اتاق خوابش بازمی‌گرداند. گرگور در حالی که از در رد می‌شود، خود را مجروح می‌کند و پدرش در را محکم می‌بندد. گرگور که خسته شده، به خواب می‌رود.

گرگور از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند که یک نفر شیر و نان در اتاقش گذاشته است. در ابتدا هیجان زده می‌شود، اما به سرعت متوجه می‌شود که طعم شیر را که زمانی یکی از غذاهای مورد علاقه‌اش بود، دیگر دوست ندارد. به زیر کاناپه می‌خزد و به صدای آپارتمان گوش می‌دهد.

گرگور و خواهرش در خلاصه کتاب مسخ

صبح روز بعد، خواهرش گریت وارد می‌شود، می‌بیند که شیر را نخورده است. گریت سعی می کند غذایی برای او پیدا کند. این بار تکه‌هایی از غذای فاسد جایگزین می‌آورد و گرگور با خوشحالی آن‌ها را می‌خورد. این یک روال را شروع می‌کند که در آن خواهرش به او غذا می‌دهد و در حالی که او زیر کاناپه پنهان می‌شود، اتاقش را تمیز می‌کند، زیرا گرگور می‌ترسد ظاهرش او را بترساند.

گرگور وقت خود را صرف گوش دادن صحبت اعضای خانواده‌اش می‌کند و متوجه می‌شود که علیرغم بدهی‌های ظاهری، والدینش مقداری پول مخفی کرده‌اند. در واقع او مجبور نبوده است برای حمایت از آن‌ها به سر کار برود. گرگور همچنین متوجه می‌شود که مادرش می‌خواهد او را ببیند، اما خواهر و پدرش به او اجازه نمی‌دهند.

به مرور زمان گرگور با بدن تغییر یافته خود راحت‌تر می‌شود. برای سرگرمی‌شروع به بالا رفتن از دیوارها و سقف می‌کند. گریت با درک سرگرمی‌جدید گرگور، تصمیم می‌گیرد برخی از وسایل اتاقش را بیرون ببرد تا فضای بیشتری به گرگور بدهد.

گریت و مادرش شروع به برداشتن اثاثیه می‌کنند، اما گرگور از کار آن‌ها بسیار ناراحت می‌شود. او سعی می‌کند عکس زنی که بر روی دیوار اتاقش قرار دارد را به هر نحوی شده نگه دارد. مادر گرگور او را می‌بیند که به دیوار آویزان شده و از حال می‌رود.

گریت، گرگور را صدا می‌زند، این اولین باری است که از زمان تغییر شکلش، کسی مستقیماً با او صحبت می‌کند. گرگور از اتاق بیرون می‌رود و وارد آشپزخانه می‌شود.

پدرش که از کار جدیدش برمی‌گردد به خاطر درک نادرستی که از اوضاع دارد، معتقد است که گرگور سعی کرده به مادرش حمله کند و سیب‌هایی را به سمت گرگور پرتاب می‌کند که یکی از آن‌ها در پشت او فرو می‌رود و در آنجا می‌ماند. گرگور موفق می‌شود به اتاق خواب خود برگردد اما به شدت مجروح می‌شود.

پس از آنکه گرگور به خاطر جراحتش تقریبا با مرگ مواجه می‌شود، خانواده تغییر روش می‌دهند و قول می‌دهند که نسبت به گرگور همدردی بیشتری داشته باشند و موافقت می‌کنند که در را باز بگذارند تا بتواند از بیرون اتاق آنها را در حالی که با هم صحبت می‌کنند، تماشا کند.

او می‌بیند که خانواده اش در نتیجه دگرگونی او و فقر فرسوده شده‌اند. به نظر می‌رسد حتی گریت اکنون از گرگور رنجیده است و با حداقل تلاش به او غذا می‌دهد و اتاقش را تمیز می‌کند. خانواده، خدمتکار خود را با یک نظافتچی ارزان قیمت جایگزین می‌کنند که ظاهر گرگور را تحمل می‌کند و گهگاه با او صحبت می‌کند.

آنها همچنین سه مسافر را به خانه می‌آورند، در نتیجه مجبور می‌شوند اثاثیه اضافی را به اتاق گرگور منتقل کنند، که باعث ناراحتی گرگور می‌شود. گرگور همچنین ذائقه خود را برای غذاهایی که گریت می‌آورد از دست می‎‌دهد و تقریباً به طور کامل از خوردن دست می‌کشد.

یک روز غروب، در حالی که سه مسافر در اتاق نشیمن به استراحت می‌پردازند، خانم نظافتچی درب گرگور را باز می‌گذارد. مسافران از گریت می‌خواهند که برای آنها ویولن بنوازد و گرگور از اتاق خوابش بیرون می‌رود تا گوش کند.

مسافران که در ابتدا به نظر می‌رسید به ویولن زدن گریت علاقه مند بودند، از عملکرد او خسته می‌شوند، اما گرگور از آن متحیر می‌شود. یکی از مسافران گرگور را می‌بیند و آنها وحشت می‌کنند.

پدر گرگور سعی می‌کند مسافران را به اتاق‌هایشان برگرداند، اما این سه مرد اعتراض می‌کنند و اعلام می‌کنند که به دلیل شرایط منزجرکننده آپارتمان، فوراً بدون پرداخت کرایه خانه را ترک خواهند کرد.

تابلو زن روی دیوار در خلاصه کتاب مسخ

گریت به پدر و مادرش می‌گوید که باید از شر گرگور خلاص شوند وگرنه همه آنها دچار مشکل خواهند شد. گریت دیگر به عنوان برادرش به او نگاه نمی کند و او را “آن” موجود خطاب می‌کند. پدرش با آرزوی اینکه گرگور می‌تواند آنها را بفهمد و به میل خودش آنجا را ترک کند، موافقت می‌کند.

گرگور با شنیدن این مکالمه می‌خواهد کار درست را برای خانواده‌اش انجام دهد، بنابراین تصمیم می‌گیرد که کار محترمانه را انجام دهد و ناپدید شود. او به اتاقش برمی‌گردد و می‌میرد.

با پی بردن به مرگ گرگور، خانواده احساس آرامش می‌کنند. پدر مسافران را بیرون می‌کند و تصمیم می‌گیرد نظافتچی را که جسد گرگور را از بین برده است اخراج کند.

خانواده با واگن برقی به حومه شهر می‌روند و در طی آن وضعیت مالی خود را بررسی می‌کنند. ماه‌ها زندگی و کارکردن در نتیجه وضعیت گرگور باعث شده است که آنها پس انداز قابل توجهی داشته باشند.

آنها تصمیم می‌گیرند به یک آپارتمان بهتر نقل مکان کنند. به نظر می‌رسد که گریت قدرت و زیبایی خود را به دست آورده است، که باعث می‌شود والدینش به فکر یافتن شوهر برای او باشند.

تجزیه و تحلیل مسخ

تنها چیزی که مردم درباره «مسخ» می‌دانند این است که با بیدار شدن گرگور سامسا شروع می‌شود که تبدیل به یک حشره شده است. اما «مسخ» تفاسیر متعددی را به خود جلب کرده است، بنابراین شاید ارزش بررسی دقیق‌تر این داستان جذاب را داشته باشد.

کافکا برای شرح حال گرگور از کلمه آلمانی Ungeziefer استفاده کرده است که به راحتی نمی‌توان آن را ترجمه کرد و تقریباً نشان دهنده هر موجود یا چیز ناپاکی است. حتی «حشره» هم کاملاً معنای آن را نمی‌رساند.

به همین دلیل، برخی از مترجمان از کلمه حشرات موذی استفاده نموده‌اند که احتمالاً به اصل آلمانی نزدیکتر است. کافکا در مکاتبات خود در مورد کتاب گفته است که این موجود نباید مشخص باشد و نکته این است که قرار نیست ما دقیقاً چیزی که گرگور را مسخ کرده، بدانیم.

درواقع ابهام بخشی از تأثیرگذاری داستان است: گرگور سامسا هر موجود نالایق یا ستمدیده‌ای است که نزدیک‌ترین افرادش از او دوری می‌کنند. همان‌طور که کسانی که می‌خواهند گروه خاصی از مردم مانند مهاجران، خارجی‌ها، یک طبقه اجتماعی- اقتصادی را تحقیر کنند، اغلب از کلماتی مانند «سوسک» یا «حشره موذی» برای تحقیرشان استفاده می‌کنند.

نوع رفتار خانواده‌اش، مسافران و خدمتکاران با گرگور تأثیرگذار است. این رفتارها نه تنها نشان دهنده رفتار جامعه با اقلیت‌های قومی‌ که در برخی از جوامع زندگی می‌کنند، است بلکه نمایانگر رفتار جامعه با افراد ناتوان، افرادی با باورهای فرهنگی یا مذهبی متفاوت از «جریان اصلی»، هنرمندان مبارزی که سرمایه‌داری بورژوازی و دنیای بی‌رحمانه مانع رشدشان شده و بسیاری دیگر از افراد به حاشیه رانده شده است.

انزوای اجتماعی گرگور از نزدیک‌ترین و عزیزترینانش، و مرگش (یک مرگ ناشی از ناامیدی که به همان اندازه فداکاری نجیبانه به خاطر خانواده‌اش است)، همگی حکایت از جریان‌های غم‌انگیز داستان و در عین حال شیوه‌ای که کافکا ایجاد می‌کند، دارد.

بر خلاف تفسیر معمول «مسخ» که آن را «فقط» داستانی سرراست در مورد بیگانگی و بدرفتاری امروزی با «دیگری» می‌داند، کافکا از طریق رویدادهایی که به دقت سازماندهی شده‌اند به خواننده خود این حس را القا می‌کند که مسخ شدن گرگور تحولی سودمند برای او است.

کافکا در توصیف گرگور پس از مسخ شدن با استفاده از عبارت‌های آرام و تجربه «آرامش فیزیکی»، به طور مؤثری به این ایده می‌افزاید که مسخ شدن گرگور وضعیت او را بهتر نموده است. استفاده ماهرانه کافکا از نمادگرایی وضعیت رو به بهبود گرگور را بیش از پیش آشکار می‌کند.

در قسمت دوم رمان پوچ‌گرایانه کافکا، گرگور که اکنون گرسنه است، جذب بوی غذا  و شیر می‌شود. با این حال، گرگور خوردن شیر را که زمانی غذای مورد علاقه‌اش بود را رد می‌کند. گرگور با رد شیر، که رنگ سفیدش معصومیت و پاکی را نشان می‌دهد، به طور مؤثر خود سابق خود را رد می‌کند و بدین ترتیب ترجیح خود را برای وضعیت فعلی پس از مسخ اعلام می‌کند.

حتی بالا رفتن گرگور از دیوارها و سقف اتاقش، زمانی که او برای انجام کارش به اطراف سفر می‌کرد، نشان دهنده نوعی رهایی است، حتی اگر از نظر فیزیکی در یک اتاق محصور شده باشد.

به نظر می‌رسد طنز تلخ داستان کافکا نشان می‌دهد که مدرنیته آنقدر جهنمی‌ است که چنین مسخی- اگرچه به مرگ ختم می‌شود – واقعاً تنها رهایی است که انسان مدرن می‌تواند به آن دست یابد.

شیر و غذا در خلاصه کتاب مسخ

دیگر نمادهای به کار رفته در مسخ

تصویر زن روی دیوار

یکی از نمادهای تند و زننده در مسخ، تصویر زن روی دیوار اتاق گرگور است. معلوم نیست این زن چه کسی است، اما تصویر او آنجاست تا آینده از دست رفته گرگور، صمیمیت همراهی انسان‌ها و انسانیت افراد دور او را یادآوری کند. بیش از هر چیز دیگری، این واقعیت که او عکس را در حالی که هنوز انسان بوده آویزان کرده و برایش مهم است.

هنگامی‌که مبلمان از اتاق او برداشته می‌شود، گرگور شروع به وحشت می‌کند. گرگور به تصویر به عنوان تنها چیزی که قرار است برای حفظ آن بجنگد، فکر می‌کند. او در این لحظه مستأصل است و خواننده باید از طریق اعمالش نیاز او به پایبندی به بخشی از انسانیت‌اش را تفسیر کند.

گرگور به عنوان یک حشره

موجودی که گرگور به آن تبدیل می‌شود و گاهی به عنوان حشره‌ یا جانور موذی غول‌پیکر از آن یاد می‌شود، نماینده زندگی‌ای است که گرگور قبل از تغییر شکل داشته است. زندگی روزمره انسانی او همین گونه بوده است. پس از تغییر شکل، عوارضی که شغل، خانواده، همکاران، و نگرانی‌های مالی برای او ایجاد کرده بودند را  متوجه می‌شود.

غذا

غذا نمادی از باقی مانده توجه خانواده گرگور به پسرشان است. گریت، مهمترین شخصیت ثانویه رمان، مسئولیت تغذیه و رسیدگی به گرگور را بر عهده می‌گیرد. به خاطر گریت است که او می‌تواند غذا بخورد و ذره‌ای از انسانیت‌اش را حفظ کند.

در ابتدا، آنها بر این باورند که او همان چیزهایی را که در زمان انسان بودن می‌خورد را می‌تواند بخورد، اما خیلی زود متوجه می‌شوند که او فقط می‌تواند غذای فاسد بخورد.

با گذشت زمان، خانواده علاقه خود را به گرگور از دست می‌دهند و از یادآوری اینکه او آنجاست خسته می‌شوند. آنها غذا دادن به او را متوقف می‌کنند و او مجبور می‌شود از گرسنگی رنج بکشد.

بخش‌هایی از متن کتاب

“نمی‌توانم به شما بفهمانم. نمی‌توانم به کسی بفهمانم که در من چه می‌گذرد. من حتی نمی‌توانم آن را برای خودم توضیح دهم.”

“او با احساسات و عشق عمیق به خانواده خود فکر کرد. اعتقاد او مبنی بر اینکه در صورت امکان باید ناپدید شود، حتی محکم‌تر از اعتقاد خواهرش بود. او در این حالت از انعکاس خالی و مسالمت آمیز باقی ماند تا اینکه ساعت برج سه بامداد را زد. او هنوز می‌دید که بیرون از پنجره همه چیز شروع به روشن شدن می‌کند. سپس بدون رضایتش، سرش روی زمین فرو رفت و آخرین نفس ضعیفش از سوراخ‌های بینی‌اش جاری شد.»

“خواهرش خیلی زیبا می‌نواخت. صورتش به یک طرف خم شده بود و با چشمانی پر از روح و کاوشگر نت‌ها را دنبال می‌کرد. گرگور کمی‌جلو رفت و چشمانش را پایین نگه داشت تا احتمالاً چشمان او را ببینند. اگر موسیقی می‌توانست او را به حرکت درآورد، آیا او یک جانور بود؟”

“چه سرنوشتی: محکوم به کار کردن برای شرکتی که کوچک‌ترین سهل انگاری در آن باعث ایجاد بدترین شک‌ها می‌شود! آیا همه کارمندان چیزی جز یک مشت رذل نبودند؟ آیا در میان آن‌ها یک مرد فداکار وفادار وجود نداشت که به خاطر این که فقط یک ساعت یا بیشتر از وقت شرکت را در صبح تلف کرده بود، عذاب وجدان داشته باشد؟. ذهن او و در واقع قادر به ترک تختش نیست؟”

“زخم جدی گرگور که بیش از یک ماه از آن رنج می‌برد – سیبی به عنوان یادگاری قابل مشاهده در گوشت او فرو رفته بود زیرا کسی جرات برداشتن آن را نداشت – به نظر می‌رسید حتی به پدرش یادآوری می‌کرد که گرگور یکی از اعضای خانواده است. علیرغم شکل رقت‌انگیز و نفرت‌انگیز فعلی‌اش نمی‌توان با او به عنوان یک دشمن برخورد کرد. ”

“با این حال، گرگور بسیار آرام‌تر شده بود. بسیار خوب، مردم دیگر سخنان او را نمی‌فهمیدند، اگرچه برای او به اندازه کافی واضح به نظر می‌رسید، واضح‌تر از گذشته، شاید به این دلیل که به آن‌ها عادت کرده بود.”

اگر به خواندن رمان‌های کلاسیک علاقه دارید، آشنایی با کتاب زیر هم می‌تواند برایتان جالب باشد.‎‎‎

خلاصه کتاب کلبه عمو تام

کلبه عمو تام نوشته هریت بیچر استو، یک رمان ضد برده داری است که تاثیر زیادی بر جنگ داخلی آمریکا و موضوع برده داری در آمریکا گذاشته است.

‎اکنون بخوانید‎

 

معرفی نویسنده

نویسنده خلاصه کتاب مسخ

فرانتس کافکا در ۳ ژوئیه ۱۸۸۳ در پراگ، بوهم، جمهوری چک کنونی، در یک خانواده یهودی آلمانی زبان از طبقه متوسط ​​به دنیا آمد. فرانتس بزرگترین فرزند از شش فرزند بود. دو برادر کوچکتر داشت که در دوران نوزادی مردند و سه خواهر کوچکترش، همگی در اردوگاه‌های کار اجباری کشته شدند.

کافکار پدرش را به عنوان یک ظالم خانگی بدخلق بزرگ توصیف کرده که در بسیاری از مواقع خشم خود را متوجه پسرش می‌نمود. کافکا در تمام زندگی خود برای کنار آمدن با پدر سلطه‌گر خود تلاش کرد.

فرانتس به مدرسه ابتدایی پسرانه در پراگ رفت که از مدارس آلمانی بود. پس از دبیرستان به دانشگاه چارلز فردیناند رفت، ابتدا تصمیم داشت شیمی‌ بخواند، اما پس از دو هفته به حقوق تغییر رشته داد.

در پایان سال اول تحصیلی، او با دانشجوی دیگری به نام مکس برود ملاقات کرد که در طول زندگی او به همراه روزنامه نگار فلیکس ولتش که او نیز حقوق خوانده بود، به دوستان صمیمی‌ او تبدیل شدند.

کافکا در ۱۸ ژوئن ۱۹۰۶ مدرک دکترای حقوق گرفت و یک سال خدمت اجباری بدون حقوق به عنوان منشی قانون در دادگاه‌های مدنی و کیفری انجام داد.

در پایان سال ۱۹۰۷ کافکا در یک شرکت بیمه بزرگ ایتالیایی شروع به کار کرد و نزدیک به یک سال در آنجا ماند. مکاتبات او در آن دوره گواه این است که او از برنامه زمانی کاری خود ناراضی بوده است، زیرا تمرکز بر نوشتن را برای او بسیار دشوار کرده است.

در ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۸، او استعفا داد و چند هفته بعد شغل مناسب‌تری در موسسه بیمه حوادث کارگری برای پادشاهی بوهمیا پیدا کرد. او تا ژوئیه ۱۹۲۲ در آنجا کار کرد یعنی تا زمانی که به دلیل بیماری سل بازنشسته شد.

در سال ۱۹۱۷، کافکا به سل مبتلا شد و به خاطر بیماری به دوره‌های نقاهت مکرر نیاز داشت و در طی آن تحت حمایت خانواده‌اش، به‌ویژه خواهرش اوتلا بود.

با وجود همه درمان‌ها، سل او بدتر شد و به پراگ بازگشت، پس از آن به درمانگاه دکتر‌ هافمن برای درمان رفت، جایی که او در ۳ ژوئن ۱۹۲۴ درگذشت.

اگرچه کافکا در طول زندگی خود به شهرت کمی‌ دست یافت. با این حال شهرت برایش مهم نبود. در واقع، او به دوستش ماکس برود دستور داده بود که همه آثارش را پس از مرگش بسوزاند، که خوشبختانه برود برای کمک به وضعیت ادبیات مدرن، از انجام آن سرباز زد.

او در عوض آنها را منتشر کرد و آثار کافکا تقریباً بلافاصله مورد توجه مثبت منتقدان قرار گرفت. با این حال، کافکا درزمان حیاتش توانسته بود ۹۰ درصد آثارش را درست قبل از مرگش بسوزاند. بخش اعظم آثار او که هنوز وجود دارد از داستان‌های کوتاه تشکیل شده است. کافکا همچنین سه رمان نوشت، اما هیچ کدام را تمام نکرد.

پُرآوازه‌ترین آثار کافکا، رمان کوتاه مسخ و رمان‌های محاکمه، آمریکا و رمان ناتمام قصر هستند.

اگر به خواندن رمان، آثار کلاسیک و برترین کتاب‌های جهان علاقه دارید با دانلود اپلیکیشن ذهن می‌توانید مجموعه‌ای از برترین کتاب‌های جهان را در کمترین زمان مطالعه نمایید.

دانلود اپلیکیشن خلاصه کتاب ذهن

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید